۱. آقا یه سؤال. چرا تو حکومت جمهوری اسلامی یه رسمی باب شده که یا بدون دادگاه و محاکمه حکم صادر میکنن یا این که کسایی که محکوم شدن رو ول میکنن؟! از دستهی اول میشه آیت الله منتظری و میرحسین موسوی و زهرا رهنورد و مهدی کروبی رو نام برد و از دستهی دوم قاضی مرتضوی. البته آدمای معروف دیگه ای هم تو این دسته هستنا. ولی من از شما میپرسم تا مطمئن بشم. شما از شهرام جزایری و اون رییس پلیس کرجی که آبروریزی راه انداخته بود خبر دارین؟!
البته داخل پرانتز این قسمت هم بگم که دادگاه منصور ارضی و سعید حدادیان برگزار شد و طبق عدالت علی (هه!) حکم این طور صادر شد که اولی تبرئه میشه و دومی هم پنجاه هزار تومن جریمهی نقدی!
۲. واقعاً چرا ما مردم الان به جایی رسیدیم که نه تنها برای دیگران احترام قائل نیستیم، بلکه برای خودمون هم کمترین ارزش و شخصیت رو قائل نمیشیم؟!
یارو از دو کیلومتری میدوئه تا خودشو به اتوبوس برسونه. بعد وقتی که رسید کلی میکوبونه رو در و دیوار اتوبوس که تو رو خدا نگه دار! حالا تو اتوبوسو که نگاه میکنی، میبینی ملت مث خرما تو جعبه بستهبندی شدن! یارو اول کیفشو میندازه بالا و بعد به طرز کاملاً آکروباتیکی یه دستشو میگیره به میله و با انعطاف بدنی شگفت انگیزی خودشو می کشه بالا! حالا وقتی هم که سوار شده، چنان لبخند غرورآمیزی روی لباشه که آدم حظ میکنه! آخه برادر من پنج دقیقه وایسی اتوبوس بعدی میادا! اندازه یه نخود شخصیت داشته باش آخه!
حالا ماجراهای مترو و اینا بماند دیگه!
۳. بعضی وقتا آدم بدجوری میافته تو بحران. از زمین و آسمون براش بد میباره. شکست پشت شکست. تو این مواقع تنها راه بیرون اومدن از بحران، به دست آوردن یه موفقیته. حتی یه موفقیت کوچیک. این بحرانها، چیزی نیست که بشه با حرف زدن حلشون کرد.
۴. اگر یک روز با دلبر خوری نوش / کنی تیمار صد ساله فراموش
۵. حوصله تون کشید این متن رو به خونید. داستان یک دکتر مغز و اعصاب آمریکاییه که چند روزی به کما میره.
۶. مستر پرزیدنت بعد از مصوبهی مجلس برای متوقف کردن فاز دوم یارانهها، مثل همیشه، درفشانی نمودند و ما رو از کلام گهربارشون مستفیض! ایشان فرمودند که هر وقت دولت میخواد یه پولی بذاره تو جیب ملت، یه عدهای بهانه تراشی میکنن و نمیذارن. پول مال ملت است. خاک مال ملت است.
خدایا انصافاً دیگه این یارو رو شوتش کن بیرون از صحنهی دنیا. دیگه واقعاً غیر قابل تحمل شده!
۷. یادی هم بکنیم از وبلاگ نویسی که چهار، پنج روز بعد از بازداشت، در زندان فوت می کنه. ستار بهشتی. خدایش بیامرزد.
همچنین یادی کنیم از وکیل زندانی، خانم نسرین ستوده که از ۲۵ مهرماه در اعتصاب غذای خشکه. بنا به گفتهی شوهر ایشون، خانم ستوده ۱۸ ماه در انفرادی بوده! انشاءالله خدا شر ستمکاران رو به خودشون برگردونه.
۸. جدا خسته شدم از این همه رفتوآمد. هرروز ۵،۶ ساعت از عمرم داره تو مسیر کرج - تهران صرف میشه. حالا آگه یه بارونی هم بزنه که دیگه هیچ! وامصیبتا داریم! خیابونا که ترافیک میشه افتضاح هیچ، وضع مترو و اتوبوس هم واقعاً مضحک میشه. تو یه اتوبوس معمولی یه دفعه میبینی ۷۰،۸۰ نفر سوارن!
۹. محرم هم رسید. حرف که زیاده؛ اما هر چی بگم یه جورایی تکراری میشه. فقط اینو بگم که آقاجون باور کن سینه زدن و زنجیر زدن و گریبانچاک کردن! و «سِین سِین» گفتن! ارزشی نداره، وقتی بعد از مراسم شخصیتت اصلاح نشده باشه. حالا از ما گفتن بود. تو خواهی پند گیر و خواه ملال!
۱۰. اگر حوصله داشتید ادامه مطلب رو هم بخونید. بیضرر نیست. نوشته کوتاهیه از برتولت برشت دربارهی بیسوادی سیاسی.
گاهی وقتها صحنهی زندگیات بیش از اندازه شلوغ میشود. آن قدری که خیلی چیزها را گم میکنی. بسیاری از جزئیات را از یاد میبری و بعضی هدفها و چیزهای کلی را هم فرامش میکنی. اتفاقات و حوادث به تندی از پی هم بر روی صحنهی عمرت میآیند و میروند و تو حتی لحظهای به عمق آنها نمیاندیشی. صحنه آن قدر شلوغ شده که دیگر چارچوبها را نمیبینی. نمیتوانی درست فکر کنی و درست تصمیم بگیری؛ و در یک کلام زندگیات تبدیل شده به روزمرگی.
دنبال راه گریز از این زندگی پرهیاهو و سطحی میگردی و راهحل مشکلت را میجویی. نمیدانم راهی یافتهای یا نه؛ اما راهحل من این است...
برای زمان کوتاهی هم که شده نمایش را متوقف و فارغ از هر خوب و بدیای که از این ایست دادن حاصل میشود، دوباره صحنه زندگیات را مرور کن. ببین آیا بهراستی آن را درست و مطابق با حق چیدهای یا نه.
صدها دریغ که ما حاضر نیستیم حتی برای ساعتی زندگی شلوغمان را متوقف کنیم و از نو به گذشته، حال و آیندهی مان بهدقت بنگریم و آن را با حقیقت مطابقت بدهیم.
+ امروز 18 آبان ماه سالگرد درگذشت مادر بزرگمه. کسی که بینهایت دوستش داشتم. اگر حوصله تون کشید یه فاتحه براش بخونید.
سلام رفقا.
ماه مهر هم داره به آخرین روزهاش می رسه.ماهی که یه جورایی تو خودش «برنامه» و «تلاش» و این جور چیزا رو داره. امیدوارم همه مون به خواسته هامون تو این ماه زیبا رسیده باشیم.
اما پیشنهادم ماهام:
۱. مطالعهی شخصیت، گفتار و رفتار آیت الله سید محمود طالقانی
یه خاطرهی قشنگی رو که در ارتباط با آیت الله طالقانی میخوندم،اینجا نقل میکنم:
خاطره آیت الله منتظری از آیت الله طالقانی:
اوایل سال ۱۳۵۶ با" آسید محمود" همسلولی بودم ، یک شب بی وقفه سیگار میکشید و راه میرفت ، نیمهشب بهش گفتم : خفه شدیم از دود چرا نمیخوابی؟ ایشان گفت : مگر نمیبینی ؟ مگر نمیشنوی؟ گفتم : چی رو؟ گفت: صدای مردمو! انقلابو! دارن پیروز میشن! من گفتم: خب بشن چه بهتر ایشان در جواب گفت: چرا متوجه نیستی! شاه میرود مردم به ما مراجعه میکنند . بلد نیستیم مملکتداری را، همین یک ذره دینی را که هم دارند از کف میدهند این مردم بی نوا.
۲. نام ترانه: اون روزها
خواننده: سیاوش قمیشی
ترانه سرا: مسعود فردمنش
آهنگساز: سیاوش قمیشی
تنظیم کننده: آندرانیک
پیرهون Pyrrho
۳۲۰ سال قبل از میلاد مسیح/یونانی
شکاکان و ندانم گرایان که دستهی دوم از چهار دستهی معرفت شناسان بهحساب میآیند دو دوره حیات تاریخی داشتهاند. دوره اول حیات آنها مربوط میشود به یونان باستان و معاصر با سوفسطائیها. در این دوره فلاسفهی یونانی قائل به شناخت چون سقراط و ارسطو و افلاطون جوابهای محکمی به این شکاکان میدهند و تا صدها سال سکوت و خاموشی را بر آنها تحمیل میکنند. این خاموشی ادامه مییابد تا حدود پانصد سال قبل و در قرن شانزدهم میلادی.
ما در این مجموعه پستها ابتدا شکاکان یونان باستان را بررسی میکنیم و سپس شکاکان جدیدتر شرقی و غربی را.
پیرهون را از بنیانگذاران اصلی شکاکیت میدانند. این شکاک یونانی نظراتی دارد که آنها را در سه بخش بررسی میکنیم.
در بخش اول به بررسی این حرف پیرهون میپردازیم که علم و ادراک ما نسبت به واقعیات و هستندهها الزاماً اثباتکنندهی آنها نیست چراکه علم و ادراک ما نسبت به آنها صرفاً مفاهیمی ست که در ذهن ما پدید آمده و لزومی ندارد که در خارج ذهن نیز وجود داشته باشد.
بخش دوم سخنان پیرهون که بررسیاش میکنیم، مربوط به سخنان او دربارهی خطاپذیریهای حس و عقل و ابزار شناخت است که بنا به گفتهی این شکاک، منجر به رد اطمینان نسبت به شناخت حقیقی میشود.
و قسمت آخر نیز مربوط به بازخورد عملی تفکر پیرهون است که بنا به گفتهی او، افکار ندانم گرایانه به یک آرامش منتهی میشوند.
بخش اول
پیرهون، شکاکی بود که اساساً دانش را نفی میکرد. او میگفت:
به دلیل وزن برابر برهانها، امکانپذیر نیست تا فرد، هستنده های حقیقی را بهصورت جزمی (دگماتیک) تبیین نماید. بلکه باید اعتراف کند که هستندهی بهطور فینفسه، برای او نا شناختنی است؛ بنابراین تمام چیزهایی که میشناسیم، خود اشیاء نیستند بلکه صرفاً وضعیتهای خود ما هستند و به دلیل نسبی بودن دریافتهای حسی و تفکرات ما و بیاعتبار بودن سنجیدارهای آنها، برای محسوسات و فهم ما ناممکن است که تشخیص دهد کدام شناخت با واقعیات منطبق است و کدام نه. پس اعتمادی به شناخت ما وجود ندارد و باید معتقد شد که شناخت واقعیت یک امر انسانی نیست و شاید امری از آن خدایان باشد.
این بخش سخنان پیرهون خود سه محور اصلی دارد:
الف) عدم توانایی تشخیص صحت برهانها و ادراکات
ب) نبود رابطه بین ذهن و عین
ج) نسبی بودن ادراکات
الف) عدم توانایی تشخیص صحت برهانها و ادراکات
پیرهون میگوید برهانهای مختلف وزنهای برابر دارند و برای یک فرد ممکن نیست که بتواند معیاری داشته باشد تا بدان وسیله ادراکات اشتباهش را از ادراکات درستش تمییز دهد. درحالیکه ما میدانیم اساساً علم «منطق» برای همین منظور توسط ارسطو به وجود آمده و هدف آن جداسازی ادراکات موهومی و اعتباری از ادراکات حقیقی است. البته بعدها منطق دیگری در کنار منطق ارسطویی به وجود آمد به نام منطق بیکنی که آن نیز هدفش همین ایجاد تمایز میان ادراکات درست و اشتباه بود. بههرحال حرف اصلی ما این است که معیارهایی برای نمره دادن به ادراکات وجود دارد که البته توضیح بیشتر درباره آنها به مطلبی جداگانه احتیاج دارد.
ب) نبود رابطه بین ذهن و عین
پیرهون و سایر شکاکان و سوفسطائیان و ایدئالیستها بر این باورند که علم ما نسبت به خارج صرفاً مفهومی ذهنی ست؛ یعنی انسان با جستوجو در عالم واقع و طبیعت تنها به «علم» خود میافزاید و دلیلی ندارد که این علم و معرفت، معرف نفس واقعیات باشد. به بیان سادهتر، آنچه ما دربارهی اشیا و پدیدههای اطرافمان درک میکنیم، تنها «درک» ماست و نه «حقیقت» آن اشیاء و پدیدهها؛ یعنی ما هر چه بیشتر به سراغ شناخت برویم، تنها به علم خود افزودهایم و هم چنان نتوانستهایم به حقیقت خارج برسیم.
در پاسخ به این شبهه که علم ما با خارج ارتباطی ندارد میتوان گفت که از خاصیتهای لاینفک علم، خاصیت کاشفیت آن است. به این معنا که مهمترین خاصیت علم، قدرت کشف آن است و بدیهی است که «کشف» بدون «امر مکشوف» معنایی ندارد؛ یعنی حتماً باید مکشوفی (واقعیتی) وجود داشته باشد تا علم آن را کشف کند. کشف بهطور مستقل و مجرد موجودیت ندارد و حتماً به ازای یک مکشوف شکل میگیرد.
اگر به علم خود نگاهی بیندازیم متوجه خواهیم شد که تمام علم ما بهواسطهی برخورد با خارج و کشف یک سری واقعیات شکلگرفته. ما در ادراکات خود چیزی را درنمییابیم که درواقع موجود نباشد و صرفاً یک پدیدهی ذهنی باشد. مثلاً هنگامیکه ما به علم خود رجوع میکنیم میبینیم که مولکول آب از دو عنصر هیدروژن و اکسیژن تشکیل شده. مسلّم است که این علم ما درواقع هم وجود دارد و یک تصور صرفاً ذهنی نیست.
حتی ادراکات ما نسبت به وهمیاتی چون سیمرغ و شانس و از این قبیل مفاهیم نیز بهواسطهی ارتباط ذهن و عین شکل گرفته. اگر ما در ذهن خود تصوری داشته باشیم مبنی بر اینکه «آتش موجب خنکی میشود» درواقع ما هم از «آتش» و هم از «خنک شدن» با توجه به برداشتهایمان از خارج، مفاهیمی در ذهن ساختهایم؛ اما حال اینکه نتیجهگیریمان از رابطهی بین این دو درست است یا غلط بحث جداگانه ایست.
ج) نسبی بودن ادراکات
از موضوعاتی ست که ما در مطالب قبل هم به آن اشاره کرده بودیم. همانطور که پیرهون میگوید غالب شناختهای ما نسبی هستند؛ یعنی در رابطه با سایر پدیدهها شکل میگیرند.
ما این حرف را قبول داریم منتها نتیجهگیریای که از آن میشود را خیر. شکاکان و سوفسطائیان از این نسبی بودن ادراکات، به نادرستی ادراکات و ناتوانایی در شناخت میرسند؛ که باید گفت نسبی بودن، همارز با نادرست بودن یا ناتوان بودن نیست. چهبسا نسبیاتی که درست و حقیقیاند. ما بوی عطر را بهطور نسبی و از طریق جابجاییشان توسط مولکولهای هوا و برانگیخته شدن سلولهای شامه و انتقال پیامهایی از اعصاب به مغز درک میکنیم؛ اما آیا این واسطه و نسبیت دلیل به را آن است که بوی عطر واقعیت و حقیقت ندارد؟ اشتباه نشود. ما نمیگوییم که تصور همه افراد در هر شرایطی از این بوی عطر یکسان است. خیر؛ که البته این به دلیل خطاهای انسانی و محیطی ست؛ اما بههرحال آنچه مسلم است، این است که با حذف عوامل خطا زا به این حقیقت پی خواهیم برد که بوی عطر حقیقتی ست که اگرچه نسبی درک شده اما واقعیت دارد و حقیقی است.
در پستهای بعدی به دو بخش دیگر سخنان پیرهون خواهیم پرداخت.
+ میتونید چیزی رو تو ذهنتون بسازید بدون اینکه از عالم واقع کمکی بگیرید؟
++ ببخشید پست طولانی شد. چارهای نبود. به نظرم اگر خواستید و حوصله داشتید بخونیدش، اون رو تو چند قسمت بخونید...
++ شکل و ظاهر و ترتیب وبلاگ و مطالبش با مرورگرهای مختلف عوض میشه. آگه نامرتب میبینید من معذرتخواهی میکنم!
اول مهر که میشود بیشازپیش دلم برای گذشته و کودکی تنگ میشود. دورانی که از بزرگی خبری نبود.
آن زمان که تنها دلبستگی هامان، دل بستن به روزمرگیها و بازیهای کودکانه بود.
زمانی که تنها نگرانیمان، نگرانی تنبیههای پدر و مادر و معلم بود.
در آن دوران، کوچکترین هدیهها و شوخیها، قهقهههایی از ته دل به ما میبخشیدند.
در ایام کودکی، گریههایمان برای نداشتن یک اسباببازی و شکلات بود.
در دوران بچگی، تنها دغدغهی مان گذراندن ساعتهای مدرسه بود و تکلیفهای در خانه.
دوران بچگی...
اما حالا بزرگیها، جای بچگیهایمان را گرفتهاند.
اکنون دلبستگیهایمان هزار رنگ شده است. دل بستن به هزار چیز و هزار نفر. و شاید یک چیز و یک نفر.
حال بزرگترین هدیهها هم نمیتوانند حتی لبخندی واقعی را بهمان ببخشند.
حالا گریههایمان برای هزار چیز و هزار نفر است. و شاید یک چیز و یک نفر.
در ایام بزرگی، دغدغهی مان کار و درس و خانه و عمر و ازدواج است. تا دلت بخواهد دغدغه داریم. دغدغههایی به رنگ هزار چیز و هزار نفر. و شاید یک چیز و یک نفر.
اول مهر که میشود، بیشازپیش دلم برای گذشته و کودکی تنگ میشود. دورانی که از بزرگی خبری نبود...
عرض سلام خدمت دوستان محترم.
رسیدیم به اواخر شهریور ماه و طبق قرارمون باید چیزای خوبی رو که تو این ماه بهشون برخورد کردیم به همدیگه پیشنهاد بدیم. پیشنهادای من تو دو قسمته. یکی پیشنهاد آزاد؛ و یکی هم پیشنهاد مربوط به موضوع وب.
اما پیشنهاد آزادم
۱. کتاب «جهان بینی و ایدئولوژی» نوشتهی دکتر علی شریعتی
چند تا عبارت زیبای کتاب رو براتون می نویسم
- قابیل مذهب آدم را دارد هابیل هم همان را؛ اما این یک مذهب، در دو تا انسان، دو تا مذهب میشود ضد با یکدیگر: یکی عامل توجیه منافع قابیل، یکی عامل تحقق حقایق و فضیلت هابیل. در طول تاریخ همین دو مذهب با هم میجنگند.
- گاه میبینیم که همه احساس میکنند که یک چیزی بت است، ولی جرأت اینکه تبر را بردارند و آن را بزنند، ندارند و به خاطر همین ضعف مدتها بت، «بت» میماند، علیرغم افکار عمومی و با اینکه همه فهمیده اند که دیگر این ارزشش را از دست داده و نقشی ندارد، ولی جرأت این را که نفی کنند ندارند.
۲. سایت «پایگاه مجلات تخصصی noormags»
۳. نام ترانه: وطن
خواننده: داریوش
ترانه سرا: ایرج جنتی عطایی
آهنگساز: خوزه فیلیسیانو
تنظیم کننده: واروژان
اما پیشنهادم مربوط به موضوع اصلی وبلاگ
۴. کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» نوشتهی علامه طباطبایی (مقدمه و پاورقی شهید مطهری)
۵. مقالهی «گذری به معرفت شناسی» نوشتهی محمدتقی فعالی
(از همون سایت بالا میتونید دانلودش کنید)
خوب این از پیشنهادای ما. منتظر پیشنهادای شما هستم...
+ فرزانه خانم پیشنهاداشون رو تو وبلاگشون گذاشتن. لطفا بخونیدشون....
++ بنا به پیشنهاد سماء خانم بیاید از این به بعد پیامکها و جملههایی رو که در تمسخر بزرگانمونه ،بدون تامل پاک کنیم و بذاریمشون کنار.
در طول تاریخ چهار دستهی عمدهی فکری در رابطه با مسئلهی «شناخت» وجود داشته است؛ که ما دستهی اول یعنی منکران امکان شناخت و بهاصطلاح سوفِسْطائیان را بررسی کردیم.
حال در این مجموعه پستها قصد داریم به دستهی دوم یعنی ندانمگرایان بپردازیم که بسیاری، آنها را به دلیل اشتراکات فراوان با سوفسطائیها، فرقه و زیرمجموعهای از دستهی اول میدانند، اما ما به دلیل گستردگیها و اختلافات، آنها را دستهی دوم مینامیم و چهرههای مطرح این فرقه را بررسی میکنیم.
پیرهو، کارنئادس، ابوالعلاء معری، خیام نیشابوری، دنی دیدرو و برتراند راسل افرادی هستند که نظرات آنها را بررسی میکنیم.
حال در این قسمت، به کلیاتی از ندانمگرایی یا بهعبارتدیگر «لاادریگری» میپردازیم.
برای شک و شک گرایان دستهبندیهای مختلفی را صورت دادهاند.
علامه جعفری، شک را به سه دسته تقسیم میکند:
۱. شک قانونی
۲. شک بیماری
۳. شک حرفهای
۱. شک قانونی: این شکها، شکهایی هستند که بهمنزلهی پلی برای رسیدن به حقیقت و تصفیهکنندهی باورها عمل میکنند. خوب است هرکس در مقطعی از زندگی به باورهای خود شک کند و بدون درنگ به دنبال رفع آنها برود؛ چراکه اگر شک بدون جواب و ایستا باقی بماند احتمالاً به دو قسم دیگر شک تبدیل میشود.
۲. شک بیماری: این نوع شک همچون خورهای روح فرد را آرم آرام میخورد و او را به تدریجاً فلج میکند. این شک اساساً «توان» رویارویی با حقیقت و جستجوی آن را گرفته و انسان را بهتدریج و از درون پوک و ترسو میکند. پس باید توجه داشت که در صورت دچار شدن به این نوع شکها، باید هرچه سریعتر در جهت رفع آنها اقدام کرد.
۳. شک حرفهای: این شک در افرادی بروز میکند که اساساً به شک خود میبالند و شک را مذهب و مرام خود میدانند. آنان برخلاف شکاکان قانونی (دسته اول)، شک را نه وسیلهای برای رسیدن به هدف و حقیقت، که خود هدف میدانند. لاادریون و ندانمگرایان و فیلسوفانی از این قسم در این گروه قرار میگیرند.
دستهبندی دیگری که برای شکاکان وجود دارد، آنها رو به دو دستهی شکاکان قوی و شکاکان ضعیف تقسیم میکند.
دستهی اول یعنی شکاکان قوی کسانی هستند که به شک خود اذعان دارند و درنتیجه از این شک، به انکار شناخت رسیدهاند. به عبارتی این دسته با سوفسطائیان پیوند خوردهاند؛ اما دستهی دوم یعنی شکاکان ضعیف، کسانی هستند که حتی در شک خود نیز شک دارند و میگویند ممکن است در آینده و در شرایطی، ازنظر خود برگردند.
لازم به ذکر است دلیل اصلی انحطاط فلسفهی مترقی و پربار یونان باستان و ضعف آن در دورههای بعدی را همین افکار شک گرایانهی لاادریون دانستهاند که امکان حرکت را از آنها گرفته و فلجشان ساخته است. چراکه شک دائم، خود بزرگترین مانع حرکت و مسبب ناامیدی ست.
نکتهی دیگری که باید به آن توجه داشت آن است که نمیتوان بهطور مطلق و در یک چارچوب و حصار، افکار لاادریون را بررسی کرد. چراکه نظرات و افکار آنها غالباً از جواب به استدلالات فلاسفهی سایر دستهها به وجود آمده؛ بنابراین بدون بررسی نظرات فلاسفهی قائل به امکان شناخت، نمیتوان تمام نظرات و افکار ندانمگرایان را بررسی کرد.
حال با این پیشزمینه، در پست بعدی به افکار نخستین ندانمگرا، یعنی پیرهو میپردازیم.
سلام بر دوستان گرام.
۷ شهریور سالروز درگذشت دایی مهربون، زندایی عزیز و دختردایی خوبمه. به خاطر همین پستی رو که سال پیش به همین مناسبت تو وبلاگ قبلیم گذاشته بودم یه بار دیگه اینجا قرار میدم تا دوباره برام اون اتفاقا و اون معجزات تداعی بشه. البته متن پست برای روز هفتمه؛ اما من زودتر از اون روز پستو میذارم.
ممنونم از این که حوصله میکنید و این متن تکراری رو دوباره میخونید.
اگه تونستید یه فاتحه براشون بفرستین. میگن برای مردهها، یه فاتحه اندازه کل دنیا ارزش داره.
سلام رفقا. اتفاقی که میخوام براتون شرح بدم مربوط میشه به تصادفی که در چنین روزی و در چهار سال پیش رخ داد. تصادفی که منجر به مرگ دایی دوست داشتنیام به همراه همسر و یکی از دو دختر کوچکش شد. تصادفی که از قبل نشانههایی از خودش در خوابها به جا گذاشته بود. مادرم شب قبل از این حادثه در خواب دیده بود که یک دست لباس سیاه پوشیده بود و بر فراز تپهای سخت میخندید. خوابی که جدی گرفته نشد تا بعد از اون اتفاق. نیم نگاهی به تعابیر خواب بهمون نشون داد که خندهی شدید در خواب ردپایی ست از مرگ.
در کنار این حادثهی دلخراش که درست در نیمه شعبان رخ داده بود اتفاقات عجیبی افتاد که حیفم میآد چند تاییش رو براتون تعریف نکنم.
روز هفتم شهریور سال ۸۶. دم دمای غروب بود که داییم به همراه همسر و دو دخترش در راه برگشت از کرج به تهران بودند. زن داییام صبح روز هفتم شهریور تنهایی به مراسم مولودی امام زمان که خواهرش تو کرج گرفته بود رفته بود. ایام، ایام نیمه شعبان بود و همه جا چراغانی و شلوغ. شنیدم که اون روز قبل از برگشت به تهران زن داییام برای اولین بار و در یک اقدام غیر معمول به خواهرش گفته بود که میخواد غسل کنه و به زیارت امامزادهای که در اون نزدیکی بود بره. خود خواهرش میگفت از این کارش تعجب کرده بود. بنابراین یک اتفاق عجیب دیگه افتاد. غسل قبل از مرگ!
قرار بود داییام بعد از ظهر اون روز به کرج بره و همسرش رو برگردونه. دو دخترش هم که یکی دوم ابتدایی و یکی چهارم ابتدایی بودند همراهش بودند. دایی من یه پیکان قدیمی داشت که همیشه با حداقل سرعت مجاز باهاش رانندگی میکرد. نزدیکای اذان مغرب بود یه رانندهی مست با یه ماشین آخرین مدل و با سرعت وحشتناک از پشت به ماشین داییم زد و باعث واژگون شدن اون شد. واژگونیای که بالتبع یه آتشسوزی کامل رو هم به همراه داشت. لازم به توصیف نیست که چه بر سر خانوادهی داییم اومد، اما باید بگم که دختردایی کوچکترم قبل از این آتشسوزی به بیرون ماشین پرتاب شده بود و زنده مونده بود.
چند روز بعد از این حادثه بود که به پدرم زنگ زدن و ازش خواستن برای گرفتن باقیماندهی وسایل اونها به کلانتری بره. به نظر شما چی می تونست از اون آتشسوزیِ کامل، بیرون اومده باشه؟! پدرم به خونه برگشت. تو دستاش چند چیز بود. یکی تلفن همراه داییم بود که به بیرون پرتاب شده بود. چند تا النگوی زن داییم؛ و دیگری دو جلد کتاب. گوشی قبل از آتشسوزی به بیرون پرتاب شده بود و اصلاً وضع جالبی نداشت! النگوهای طلایی و براق با شرکت تو این آتشبازی، به آهنپارههایی سیاه و درهمشکسته تبدیل شده بودند! فقط می مونه اون دو جلد کتاب! برامون خیلی عجیب بود. کتابها که در حین آتشسوزی داخل ماشین بودند کوچکترین اثری از پارگی و یا سوختگی در آنها دیده نمیشد. حتی لایهای از دوده هم روی اونها ننشسته بود. کتابها رو باز کردیم. نامآشنا نبودند؛ اما متنشون سرشار بود از آیات قرآن و مناجات و دعا! و اینگونه بود که معجزهای دیگه رو به چشم خودم دیدم.
چند روزی از دفن این خانواده گذشته بود که یکی از اقواممون که اصلاً رابطهی نزدیکی با هم نداشتیم (زن پسرخالهی داییم! که عید به عید همدیگرو میدیدیم) خوابی دید. خوابی بسیار عجیب. این خانم تعریف میکرد که تو خواب زنداییم رو دیده بود که از وقایع سنگین بعد از مرگ میگفت. او به این خانم گفته بود که به خاطر کاری که دخترخالههام در روز تدفین کرده بودند خیلی راضی و خوشحال بود؛ چراکه کمک زیادی بهشون کرده بود؛ و اینگونه بود که براش این سؤال عجیب باقی موند که مگه اونها چی کار کرده بودن. به همین خاطر بود که به سراغ دو دخترخالهام رفتیم و ازشون دربارهی روز تدفین پرسیدیم. اونها وقتی این حرف رو شنیدن با یه حالت شوکه شدهای گفتن که در برگهای، دعایی به نام عدیله رو نوشته بودن و این دعا رو تو کفن اونها قرار داده بودن! و چه اتفاقی عجیبتر از این؟! با چه منطق و فلسفه زمینی میشه این رو توجیه کرد؟ و بار دیگر ما شاهد اتفاقی ماورایی در میان این اشک و ماتم بودیم.
تو همون ایام بعد از تصادف بود که خوابهای عجیب به سراغ آدمهای مختلف میاومد. از یکی شنیده بودم که میگفت زن داییم رو تو خواب دیده بود که خدا رو شکر میکرد که در روز امام مهدی رفتهاند.
+ چند وقتی بود که میخواستم برای اولین بار این اتفاقها رو به قلم بیارم. حرفهایی بود که رو دلم سنگینی میکرد و دوست داشتم با شما رفقا دربارهشون حرف بزنم. خدایا ممنون که بهم اجازه دادی بنویسمشون...
إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلآئِکَةُ ظَالِمِی أَنْفُسِهِمْ قَالُواْ فِیمَ کُنتُمْ قَالُواْ کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الأَرْضِ قَالْوَاْ أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُواْ فیها
فَأُوْلَـئِکَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءتْ مَصِیرًا
کسانی که بر خویشتن ستمکار بودهاند، [وقتی] فرشتگان جانشان را میگیرند، میگویند: «در چه [حال] بودید؟» پاسخ میدهند: «ما در زمین از مستضعفان بودیم.» میگویند: «مگر زمین خدا وسیع نبود تا در آن مهاجرت کنید؟» پس آنان جایگاهشان دوزخ است و [دوزخ] بد سرانجامی است.
این روزها چقدر خوب میفهمم این کلام را:
اذا خرج القائم، یأتی بأمر جدید و کاتب جدید و سنة جدیدة و قضاء جدید
هنگامیکه قائم ظهور میکند، فرمان نو و کتاب نو و روش نو و دادگاه نو میآورد.
مذهبیون ما سختترین امتحانهای دوران خلقت را پشت سر میگذارند. حال که شیاطین با لباس پیامبران خود را مینمایند. حال که «لباس پیامبر» را هم نیمه پیامبران به تن میکنند و هم نیمه شیاطین. و حال که حتی مردمان هممذهب نیز دستهدسته پراکنده میشوند.
اکنون وظیفهی ما در این میان آگاهی یافتن و آگاهی دادن است. به قول آن معلم بزرگ
تنها آگاهی است که میتواند سرنوشت را بسازد و مسیر تاریخ را بهدلخواه دگرگون کند.
مذهبیون عصر ما به چند دسته تقسیم میشوند. یکی آنهایی که دینشان از محدودهی تنگ و تاریک چند رکعتی نماز و چندخطیِ از بر خواندن عربی و درنهایت ایراد خطبههایی در وصف اعجاز ولایت و مراد پرستی، تجاوز نمیکند. آنهایی که رستگاری و بهشت را به بهای «حماقت» میخرند. چشمهایشان را میبندند و از درون هم اجازهی کوچکترین جنبشی را به عقل نمیدهند. اینها همانهایی هستند که در بیرون مذهبیون خالص نامیده میشوند.
آنها خیلی خوب این قاعدهی فیزیکی را درک کردهاند که «همهی اجسام تمایل دارند حالت خود را حفظ کنند». آنها کوچکترین حرکت و جنبشی را برنمیتابند.
اینها در میان اطرافیانشان فقط و فقط یک نفر را قبول دارند و آن هم موجودی است ملبس به لباس پیامبر که نامش «روحانی» یا بهاصطلاح نزدیکتر «آخوند» میباشد.
دستهی دوم مذهبیونی هستند که بسیار محکم و باصلابت قدم برمیدارند؛ اما خواسته یا ناخواسته همچنان چشمشان تنها و تنها به دنبال لباس و نام و آرایش است و قدرت تمییز میان شیطان و پیامبر را ندارند. از نیمه شیاطین پیروی میکنند و برای ابراز سینهچاکانی آنان از هیچ دروغ و فریب و تهمت و جنایتی دریغ نمیکنند. تفاوت اینان با مذهبیون دستهی اول این است که برخلاف آنها، حرکت را بر سکون ترجیح میدهند. شاید نیاز نباشد بگوییم که این دسته تا چه حد از دستهی اول خطرناکترند.
اما دستهی سوم اربابان مذهبیاند که بر دو دستهی اول خدایی میکنند. حرفشان حجت است و مراد این خیل مریدان بیشمارند. آنها مغرورانی هستند که خود را نمایندهی تامالاختیار خداوند روی زمین میدانند و مخالفت با خود را بهسختی جواب میدهند. آنها در اصطلاح «تکرار تاریخ» نام دارند. تکرار کشیش و پاپ و جنگ صلیبی و تفتیش عقاید. آنها کسانی هستند که با ایمان خود، ریشهی ایمان را تا صدها سال در این مملکتِ ایمانی خشکاندهاند.
دستهای از آنها ملبس به لباس پیامبراناند و دستهای دیگر آرایش پیامبر را دارند.
دسته چهارم. گروهی هستند که ایمانشان نزد عامه، بددینی و کفر است.
نمازشان حرکت ساز، دعایشان عمیق و پر کنایه، ولایتشان پیروی عملی از مرید و تفکر در گفتههای اوست. حرکتشان محکم و درعینحال با منطق و به دور از تعصب است. چشمانشان مصلحتگرایی و توجیهگری و ظاهرسازی و ریا و لباس دروغین را درمییابد. همواره پرده را از برابر دیدگان عقلشان به کنار میزنند. در راه اعتقاد حتی از خون خود میگذرند. امامشان نه امامی پیچیده و هزار رنگ و مصلحتاندیش، که امامی بیریا، شجاع و با منطق است.
آنها هیچگاه همه را به یک چوب نمیزنند. آنها نگاهی خاکستری دارند. خوب و بد، هر دو را میبینند و به خاطر یک خوبی یا بدی، تمام شخصیت را داوری نمیکنند. آنها به آزادی افکار معتقدند و به هیچ عقیدهای توهین نمیکنند اما درعینحال برای اصلاح اندیشهها تلاش میکنند. آنها به خاطر مصلحتاندیشی، به هنگام ریخته شدن خون برادرانشان، خود را به کوری و کری نمیزنند.
«هرگز از ظلم ننالیدهام و از خصم نهراسیدهام و از شکست نومید نشدهام؛ اما این کلمهی شوم «مصلحت»، دلم را سخت به درد آورده بود. » حسین وارث آدم
آنها ایمان اجتماعی را مهمتر از ایمان فردی میدانند. برای آنها حفظ «اساس» دین اوجب واجبات است و نه حفظ «نام» دین. آنها نظامهای آلودهی بهظاهر دینی را فرومیپاشند. آنها به شیطانهای اجنبی حمله میکنند و امانشان را میبُرند. نه به استبداد داخلی و نه به استعمار خارجی باج نمیدهند.
آنان مؤمنان واقعیاند. مؤمنانی که همواره در اقلیت بودهاند. چه در زمان حکومت علی، چه در زمان حکومت عباسی و چه در زمان حکومت جمهوری اسلامی.
آنان مؤمنانی هستند که اگرچه برایشان حفظ پاکی ظاهر نیز مهم است، اما بیشتر به پاکی باطن بها میدهند. چه بسیار نیمه پیامبرانی که در این دسته هستند، اما لباسشان با لباس نیمه شیاطین قبلی یکی ست.
و در آخر، دستهی دیگری هستند که همواره در شک و تردید غوطهورند. با هر نسیمی به دستهای گرایش پیدا میکنند با هر خنده و گریهای، با هر جشن و عزایی و با هر باج و هدیهای، ایمانشان عوض میشود. اینان نیز جزئی از قشر مذهبی ما هستند؛ اما مذهبیونی که نیاز به راهنمایی و ارشاد دارند.
به قول بزرگ ستاره عصرمان، علی شریعتی:
دلم میخواهد فقط فریاد بکشم و همه را از فاجعه خبر کنم.
+ در متن بالا هر جا رنگ مطلق بودن دیدین، خودتون اون رو به نسبیت تغییر بدین. من پیش خودم استثناها رو در نظر گرفتهام.
++ فردا روز قدسه. از همین تریبون نفرت و بیزاریم رو از صهیونیستهای درنده ابراز میکنم و برای اشک و خون هزاران و بلکه میلیونها فلسطینی مظلوم دل می سوزونم.
اما در تظاهرات فردا شرکت نمیکنم. چرا که از شعارهایی که میدن، خوشم نمیاد. شعارهایی که اساساً با روحیه و تفکر من سازگار نیست. برام مهم نیست که به خاطر این شرکت نکردن چه تهمتها و افتراهایی رو بهم میزنن. مهم اینه که من حتی حاضرم برای دفاع از مظلومیتها، خون هم بدم اما زیر بار دروغ و فریب و ظاهرسازی و هر آنچه مخالف با عقایدمه نمیرم.
+++ دچار یک بدبینی شدید نسبت به مذهبیون شدم بعد از ماجرای زلزله. دوباره میخوام این شعر حافظ رو اینجا بنویسم.
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب / چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
سلام بر رفقای گرامی.
همونجور که میدونید یکی از بخشهایی که برای وبلاگ ایجاد کردم بخش پیشنهاده. تو دو سه تا پستی که تو این شاخه قرار دادم چند تا کتاب و آهنگ رو پیشنهاد کرده بودم.
راستش یه فکری اومد به ذهنم که گفتم بد نباشه امتحانش کنم. اون هم اینه که آخرای هر ماه پستی رو تو همین شاخهی پیشنهاد قرار بدم و تو اون هرکدوممون کتاب، آهنگ، فیلم، مجله، جای دیدنی یا کلا هر چیز دیگهای رو که در طی ماه ازش لذت بردیم، به همدیگه پیشنهاد بدیم. اگرم به نظرمون لازم اومد یه توضیح مختصری ازش بدیم. فک کنم فکر بدی نباشه.
با اجازه، من دو تا پیشنهاد میدم:
۱. کتاب «چشمهایش» نوشتهی بزرگ علوی
سه، چهار تا عبارت زیبای این کتاب رو هم اینجا مینویسم. فقط قبلش بگم که این کتاب قبل از انقلاب در لیست کتابهای ممنوع قرار داشت و حکومت اجازهی چاپش رو نمیداد.
- شهر تهران را خفقان گرفته بود، هیچکس نفسش درنمیآمد؛همه از هم میترسیدند، خانوادهها از کسانشان میترسیدند، بچهها از معلمین شان،معلمین از فراشها، فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند، از سایهشان باک داشتند.
- من،آن چیزی هستم که مردم معمولاً آدم ظالم مینامند. تمام نیروی من فقط تا وقتی است که با از خود ضعیف تری روبرو هستم. وقتی با شخصیتی بزرگتر از خود مواجه میشوم دیگر هیچ چیز ندارم و ناتوانی خود را تا بهحدی که باید به بیچارگی من رقت بیاورید احساس میکنم.
- این مرد شخصیت داشت. یا بایستی او را دوست داشت و یا او را چزاند. این مرد برای من یکسان نبود و من دلم میخواست با او در بیفتم.
- خیال نکنید که مردم ایران همیشه گرفتار چنین رخوت و جمودی که الآن مشهود است خواهند بود.
۲. پیشنهاد دومم اینه که هر شب یکی دو تا از کارهای مثبت و مفیدمون و همچنین یکی دو تا از کارهای منفی و مضرمون رو بنویسیم.در دراز مدت چیزای زیادی دستگیرمون میشه.
+ زلزلهی بزرگی که در آذربایجان شرقی اومد، اون هم دقیقا قبل شب قدر، دلمون رو خیلی سوزوند.زلزلهای که تا این لحظه بیش از ۳۰۰ کشته و دو هزار زخمی برجای گذاشته. بیایید هر کمکی از دستمون برمیاد دریغ نکنیم.
باور کنید همین الان زدم صدا و سیما رو ببینم. از ۱۸ تا کانال، غیر از خود شبکه استانی آذربایجان شرقی، هیچ خبری از زلزله نبود.به قول یکی، اوضاع در آذربایجان آرام است؛ به ادامه اخبار حمایت مردم سوریه از بشار اسد توجه بفرمایید!
ولی این که میگن آدم از یه لحظه بعد خودش خبر نداره همینه ها! چقدر آدمایی که میخواستن دیشب رو احیا بگیرن ولی اجل مهلتشون نداد!
++ مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب / چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
+++ روز به روز بیشتر احساس میکنم در اقلیت قرار گرفتم. دائم دارم با همه بحث میکنم.با مذهبی های سنتی،با ضد دینها،با مدافعان و سینه چاکان حکومت، با مخالفهای جمهوری اسلامی؛ با همه و همه دارم جر وبحث می کنم. خدایا صبرم رو بیشتر کن تا حرف مخالفانم رو گوش بدم و منطقم رو بیشتر کن تا بتونم مبارز خوبی باشم.
++++ آهان! یه چیز دیگه! شما ماست و شیر خوب چی پیشنهاد میکنید؟! ما که هرچی گرفتیم فرقشو با آب نفهمیدیم:)
۱. حتماً شما هم هرروز اخبار مربوط به درگیریهای سوریه رو میشنوید و احتمالاً قلب تون از اینهمه خون ریزی و جنایت جریحهدار میشه. اولازهمه باید توجه داشته باشیم که صرفنظر از حق و باطل بودن جبهههای درگیر، این «مردم» هستن که دارن عمری رو که فقط یک بار بهشون داده میشه، خیلی راحت از دست میدن. دلم میسوزه برای مردم بیگناهی که دارن اونجا تلف میشن.
از این موضوع که بگذریم میرسیم به پوشش رسانههای داخلی و خارجی (و البته بیشتر داخلی!) درباره حوادث سوریه. من تا حد نسبتاً زیادی حوادث سوریه رو دنبال کردم و در ضمن وضع زندگی و آزادی مردم این کشور رو هم از نزدیک دیدم. می تونم بگم که اعتراضهای مردمی سوریه در بدو تشکیل، مردمی و آیندهساز و مثبت بوده و مردم، بهحق به محدودیتهای بی شمارشون اعتراض میکردن؛ اما متأسفانه بعد از زمانی، هم حکومت سوریه و هم دشمنان این حکومت برخوردهای بسیار بدی با این اعتراضات کردن و اون جنبش سازنده رو به یک درگیری مسلحانه و وحشیانه تبدیل کردن (تا حدودی مثل ایران ۸۸) . این وسط قربون رسانهها هم برم که هی نفت رو آتیش میریختن و فقط و فقط به فکر منافع خودشون بودن و نه به فکر حقیقت! بیایید برای خواهرا و برادرای سوریمون دعا کنیم که زندگیشون به حالت عادی برگرده...
۲. نمیدونم شما هم میدونید یا نه که ایران تو المپیک قبلی بدترین نتیجهی تاریخ حضورش تو این رقابتها رو گرفت. اون موقع دولتیها و مسئولین دائم از پیشرفت بسیار مثبت و روبهجلوی ورزش ایران میگفتن و چشم به المپیک آینده داشتن.
میدونم که خیلی زوده نتیجهگیری درباره وضعیت ایران تو این المپیک؛ اما من یکی که چشمم آب نمیخوره. الآن که هشت روز از المپیک گذشته و ایران با کسب تنها یک مدال برنز در جایگاه پنجاه و دوم قرارگرفته. بعد از کشورهایی مثل گرجستان، کوبا، جامائیکا، مغولستان، اتیوپی، کنیا و مولداوی! خدا کنه که تو کسب بدترین نتایج کاروان المپیکمون رکوردشکنی نکنیم!
۳. بیشتر از نصف ماه رمضان و تعطیلات تابستانی گذشته. رفقا فک کنم الآن موقع خوبی باشه برای اینکه به خودمون یه تلنگر بزنیم، ببینیم تونستیم اون چیزایی که میخواستیم تو این ماه مبارک و ایام فراغت تابستون بهشون برسیم، به دست بیاریم یا نه. بیایید با خودمون رک باشیم...
۴. باز هم شاهکاری دیگه از مسئولان آموزشی کشور! کافیه یه نگاه به دفترچهی انتخاب رشتهی کنکور بندازید تا همه چی دستگیرتون بشه. کلی از رشتهها رو تفکیک جنسیتی کردن! احتمالاً باید براتون جالب باشه که دانشگاه شهید چمران اهواز کلاً نمیخواد تو رشتههای مهندسیش دختر بگیره! حالا شما بگید دخترهای خوزستانی که رشتهشون ریاضیه و می خوان تو استان خودشون درس بخونن چی کار باید بکنن؟!
۵. چند روز پیش رفته بودیم بیمارستان برای درمان بابابزرگم. برام جالب بود که شلوغترین جاهای بیمارستان، پذیرش و صندوق بود. هه! آدم قبل از اینکه بخواد مریض شه باید جیبش رو نگاه کنه و بعد به میکروب اجازه ورود بده!
+ یادمون باشه سر سفرهی افطار، پای سجاده و موقع سحر برای هم دعا کنیم...
++ رسماً معذرتخواهی میکنم بابت قضاوت عجولانه م.کاروان المپیک این دوره داره بهترین نتایج تاریخشو به دست میآره که تازه رشتههای کشتی آزاد و تکواندو هم هنوز مونده. واقعاً تبریک میگم. خدا خیر بده همهی زحمتکشای کاروانو...کیانوش رستمی، نواب نصیر شلال، بهداد سلیمی، حمید سوریان، امید حاجی نوروزی، قاسم رضایی و احسان حدادی؛ و کسی که جداگانه باید ازش تقدیر کرد: محمد بنا سرمربی کشتی فرنگی مون که بهترین مربی جهان هم انتخاب شده بود این اواخر. میخوندم بهش گفتن که داریم از مقامات حکومتی درخواست نشان لیاقت میکنیم برات: بعد محمد بنا جواب داده من نشان لیاقتمو از مردم گرفتم. فراموش نکنیم علی مظاهری و سعید عبدولی رو که قربانی ناداوریها شدن...
اولین قدم برای رسیدن به حقیقت و درستی، پرداختن به اصل مسئلهی شناخت میباشد. در وهلهی اول و قبل از هر اقدامی باید امکان شناخت و راه شناخت را یافت. در طول تاریخ چهار دستهی عمدهی فکری در این باره وجود داشته است که ما در طی چهار پست اخیر، دستهی اول را، یعنی منکران امکان درک و شناخت و یا به اصطلاح سوفسطائیان، بررسی کردیم. بزرگترین و شاید نخستین متفکر این دسته، سوفسطائی معروفی به نام پروتاگوراس است که صحبتهایی درباره شناخت و حقیقت کرده.
عمدهی حرفهای پروتاگوراس دو چیز است: ۱. کوتاهی عمر بشر و مبهم بودن مسئلهی خدایان. ۲. نسبی بودن حقیقت.
در جواب قسمت اول گفتیم که اگر یک فرد تنها با اتکا به ابزار شناختی خویش به دنبال حقیقت برود، ممکن است تمام حقیقت را بهدرستی درک نکند؛ بنابراین باید از ابزارهای کمکی چون خرد جمعی بهره ببرد.
اما قسمت دوم درباره عدم مطلقیت حقیقت. ابتدا بهتر است تعریف مختصری از «حقیقت» و وجه تمایز آن با «واقعیت» داشته باشیم. حقیقت، واقعیتی است که برحق و درست باشد. به عبارتی هر حقیقتی، الزاماً واقعیتی هم هست اما هر واقعیتی حقیقت نیست؛ که برای روشن شدن این مطلب میتوان مثال آینهی مقعر و یا خواب دیدن را ذکر کرد.
اشاره شد که حقیقت فارغ از فکر و ارادهی انسان موجودیت دارد. به عبارتی حقیقت به شناخت انسان و درک او بستگی نداشته و مستقلاً موجودیت دارد؛ بنابراین نمیتوان آن را نسبی دانست.
فیلسوف سوفسطائی دیگر، گرگیاس نام دارد که بنیانگذار فرقه عنادیه میباشد. این فیلسوف بسیار تندتر از دیگر فیلسوفان همردیف خود پیش رفته و بهکلی منکر «وجود» شده است. همانطور که قبلاً هم گفتیم، به خاطر بیاساسی و مغلطه گفتههای این فیلسوف، به آنها نمیپردازیم.
دیگر فیلسوف سوفسطائیِ بنام یونان باستان، آرکسیلائوس نام دارد. او میگوید ازآنجاییکه ما معیاری برای تمایز دادن میان دانا و نادان نداریم پس نمیتوانیم بگوییم حرف «الف» درست است یا حرف «ب» ؛ بنابراین نمیتوانیم به حرف درست و یا به عبارتی به «حقیقت» برسیم.
در جواب آرکسیلائوس باید گفت که برای تشخیص درستی یا نادرستی یک سخن نباید به گویندهی سخن توجه کرد؛ بلکه باید خود گفته را نقد و بررسی کرد. چهبسا حرف درستی از زبان یک نادان گفته شود و یا بالعکس؛ و درنهایت جواب مکمل به این فیلسوف آن است که درست است برای نادانی و دانایی معیاری وجود ندارد، اما برای درستی یا نادرستی گفتهها، معیارهایی هست.
آخرین فیلسوف سوفسطائی که به آن پرداختیم، آنسیدموس بود. آنسیدموس در رد امکان شناخت دلایلی آورده است که بهطورکلی به دو مفهوم اشاره میکنند. یک، وجود خطا در مسیر شناخت. دو، نسبی بودن شناخت؛ که درنهایت این فیلسوف با اتکا به این سخنان و بابیان دشواری راه شناخت، به این نتیجه رسیده است که نمیتوان به شناخت قطعی رسید.
در جواب خطاپذیری مسیر شناخت باید گفت که این حقیقت را نمیتوان انکار کرد که وجود خطاها، ما را در رسیدن به شناخت مسلّم، با مشکل روبرو میکنند اما میتوان با استفاده از ابزارهای پیشرفته شناختی چون ابزارهای انسانی چون مشورت و خرد جمعی و یا ابزارهای علمی و آزمایشگاهی و یا ابزارهای فلسفی و منطقی، نقش این خطاها را کمتر کرد.
در اینجا خوب است به این مطلب اشاره کنیم که یک موضوع ممکن است بهقدری پیچیده و عظیم باشد که اگرچه ازلحاظ تئوری بتوان آن را شناخت، اما در عمل نتوان آن را درک کرد. برای این قسمت میتوان شناخت ذات خدا را مثال زد.شاید بهطور تئوریک و در حالت نظری بتوان گفت که شناخت هر پدیدهای «ممکن» است، منجمله شناخت ذات پروردگار؛ اما در عمل میبینیم موضوعی بهقدری گسترده و پیچیده است که عملاً نمیتوان به حقیقت آن رسید. احتمالاً این موضوعی است که آنسیدموس به آن اشاره داشته. البته باید توجه داشت که با نگاه دقیقتر خواهیم فهمید که موضوعات اندکی هستند که ما نمیتوانیم با ابزارهای شناختی قوی خود به حقیقت آنها برسیم.
اما موضوع دیگر نسبی بودن شناخت است که بهوضوح در گفتههای این فیلسوف سوفسطائی مشهود هست. همانطور گه گفتیم، نسبی بودن شناخت را قبول داریم. شناخت در حالت کلی برخلاف حقیقت، امری ست نسبی. به عبارتی شناخت ما نسبت به چیزهای دیگری به دست میآید؛ که البته باید گفت شناخت همیشه هم نسبی نیست. در بعضی مسائل بدیهی مثل «بودنمان» این شناخت و درک، به یک شناخت مطلق بدل میشود. ما با هیچ واسطهای به این حقیقتِ «بودن» ایمانداریم. پس شناخت دراینباره مطلق است؛ اما در حالت کلی باید گفت که شناخت نسبی است. اشتباهی که آنسیدموس در این قسمت کرده آن است که «نسبی بودن» را همارز «اشتباه بودن» گرفته. دلیلی ندارد اگر شناخت ما نسبی است بگوییم پس اشتباه کردهایم.
بنابراین در آخر این مجموعه پستهای اخیر، به این نتیجه میرسیم که:
بهجز موارد بسیار معدود که پیچیدگی و گستردگی بینهایتی دارند، شناخت سایر پدیدهها و حقایق غیرممکن نیست.
ابتدای نوشته عرض کنم چون فاصله نسبتاً زیادی با پست قبلی که دربارهی سوفسطائی معروفی به نام آنسیدموس بود، ایجاد شد، اول خلاصهای از اون پست رو میگم و بعد دلایل دیگهی آنسیدموس رو بررسی میکنم.
آنسیدموس فیلسوف سوفسطائی یونانی قبل از میلاد در ادامه سوفسطائیهای قبلی و در بحث «ممکن نبودن شناخت» چند دلیل میآورد که آنها را به تفکیک بررسی میکنیم. دلیل اول او برای رد امکان شناخت پدیدههای مختلف آن بود که حیوانات مختلف نسبت به یک پدیده واحد، ادراکات مختلفی دارند. این دلیل آنسیدموس را اینگونه جواب دادیم که علت تفاوتهای شناختی در حیوانات، به امکانات و ابزارهای شناخت آنها بر میگردد. ضعف ابزارهای شناخت در یک موجود منجر به ایجاد درکی ناقص میشود که البته راه حل این مشکل مشارکت و استفاده از خرد جمعی میباشد. بدین ترتیب که اگر فردی به علت نقص ابزار شناختیاش درک کاملی از حقیقت ندارد میتواند با استفاده از ابزارهای کمکی این مشکل را حل کند.
دلیل دوم آنسیدموس در رد «شناخت» ، ایجاد تناقضات برای فرد بود. گفتیم که تناقض ریشه در خطا دارد. با رفع خطاها و دقیقتر کردن ابزار شناخت میتوان به شناخت اصیل رسید.
دلیل سوم و چهارم او هم به تأثیرگذاری شرایط محیطی در نوع ادراکات مربوط میشد که اشاره کردیم این دلایل هم مانند دلیل دوم به خطاهای مسیر شناخت اشاره میکنند و بنابراین جواب به این دلایل مانند قبل، همان رفع خطایاست.
۵. اشیاء تنها بهطور غیرمستقیم و از طریق رسانهی هوا، رطوبت و غیره شناخته میشوند.
اشیاء بهطور غیرمستقیم شناخته میشوند. کاملاً درست است؛ اما از این غیرمستقیم بودن چه چیزی را میتوان نتیجه گرفت؟ آیا «غیرمستقیم» با «غیر درست» همارز است؟
بهطور مثال یک عطر را میتوان از روی بوی آنکه بهطور غیرمستقیم و از طریق رسانهی هوا به مشام میرسد، شناخت؛ اما آیا شناخت غیرمستقیم که به وساطت رسانندگی هوا صورت گرفته دلیلی ست بر غیر درست بودن شناخت ما از بوی عطر؟ مسلماً اگر این عوامل غیرمستقیم، از خطاها زدوده شوند و با معیارهایی صحتشان تأیید شود، آنگاه با اطمینان میتوان گفت که حقیقتِ مطلق که همان بوی خالص عطر است، به طرز صحیح و مطلقی شناخته شده است، ولو اینکه این شناخت باواسطه و مرحلهای صورت گرفته باشد.
۶. این اشیاء در یک وضعیت تغییر دائمی در رنگ، دما، اندازه و حرکت قرار دارند.
حقایق میتوانند هم ثابت باشند و هم متغیر. بهطور مثال حقیقت روشنایی بخشی نور، یک حقیقت ثابت است. حقیقت نور هیچگاه نمیتواند تاریکی بخش باشد.
حقایقی هم هستند که متغیرند. از حقایق متغیر میتوان به شرایط جوی یک محیط اشاره کرد. ممکن است در لحظهی اول آسمان ابری باشد. در این لحظه حقیقت، ابری بودن آسمان است؛ و در لحظهی دوم آسمان آفتابی باشد؛ بنابراین در لحظهی دوم حقیقت آفتابی بودن آسمان است.
هردو حقیقتاند. چراکه منطبق بر واقعاند.
برای اشیاء متغیر نیز میتوان همین دید را داشت. اگر جسمی در لحظهی اول دمای ۲۰ درجه سانتیگراد را دارد، شناخت حقیقی ما که منطبق بر واقعگرایی و رئالیسم است دمای ۲۰ درجه را تأیید میکند؛ و اگر در لحظهی دوم جسم دمای ۳۰ درجه را داشته باشد، شناخت ما ۳۰ درجه را تأیید مینماید؛ و این دو تناقضی باهم ندارند.
اگر در لحظه اول، جسم وضعیت «الف» را داشته باشد، «الف» را حقیقت فرض میکنیم و اگر در لحظه دوم وضعیت «ب» را داشته باشد، حقیقت «ب» را درک میکنیم. این دو منافاتی باهم ندارند. این تغییرات تنها میتواند شناخت ما را اندکی به تأخیر و زحمت بیندازد. ولی در اصل مسئلهی شناخت خللی ایجاد نمیکند.
۷. همهی ادراکات نسبی هستند و در کنار هم شکل و ارتباط میگیرند.
این موضوع که ادراکات نسبی هستند را قبول داریم؛ اما در این ادراکات نسبی، ادراکهایی هستند که به حقیقت مطلق رهنمون میشوند.
آیا این نسبی بودن اشکالی ایجاد میکند؟ ممکن است شناخت من از حقیقت «۲» با توجه به شناخت من از حقیقت «۱» شکل گرفته باشد؛ اما آیا این دلیلی بر آن است که شناخت من از حقیقت «۲» اصالت ندارد؟
مثلاً میگوییم حقیقت «۱» این است که «الف» و «ب» مساویاند و همچنین «ب» و «ج» نیز مساویاند. از این حقیقت، بهطور نسبی و بهواسطهی «۱» به این شناخت میرسیم که «الف» و «ج» هم مساویاند. این شناخت «۲» نسبت به شناخت «۱» حاصل شد؛ اما بههرحال شناختی ست اصیل و درست. شاید بتوان گفت که شناخت نسبی ما درنهایت به یک شناخت مطلق منتج شده است.
۸. برداشتهای ما، در صورت تکرار و تبدیل به فرهنگ، کمتر انتقادی را میپذیرند.
این اشکالی است که واقعاً باید بدان توجه کرد. مادامیکه صحت یک برداشت و شناخت با قطعیت ثابت نشود نباید آن را متعصبانه ثبات بخشید. باید تعصبات بیجا را کنار گذاشت و آزادفکر و واقعگرا بود. با زدودن تعصبات بیمورد، میتوان به رسیدن به شناختِ مطمئن و مسلّم، امیدوار بود.
۹. همهی افراد، با باورهای مختلف، تحت قوانین و شرایط اجتماعی مختلف بزرگ شدهاند.
پاسخ به این اشکال مشابه مورد قبل است. تعصبات را باید به کنار گذاشت. آزادفکر بود و در ضمن از خرد جمعی و مشورت و ابزارهای قوی شناختی و معرفتی بهرهی کافی و وافی برد. در این صورت رسیدن به حقیقت از راه شناخت قطعی، محتمل مینماید.
در آخر باید گفت که اکثر دلایلی که آنسیدموس آورده است، مربوط به خطاها و دشواریهای مسیر شناخت میشود که کاملاً هم بهحق و درست است؛ اما وجود این خطاها میتواند دلیلی باشد بر مشکل بودن رسیدن به شناخت حقیقی و نه ممکن نبودن شناخت.
باید توجه داشت که سختیهای مسیر شناخت نمیتواند اصل شناخت را مردود کند.
+ در پستهای بعدی جمعبندیای از سوفسطائیها خواهیم کرد؛ و بدین ترتیب کار دسته اول را تمامشده خواهیم دانست.
۱. علت نبودنم. راستش دلیل اصلیش خبر بدی بود که اوایل خرداد شنیدم. خبری که خیلی منو به هم ریخت و کلاً حوصلهی هر کاری ازجمله وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی رو ازم گرفت.
اولای امسال بود که پدربزرگم پادرد شدیدی گرفته بود که پیش چند تا دکتر بردیمش اما هر کدوم یه چیزی میگفتن و آخرش هم هیچ کدوم نمیتونستن کاری کنن. تا این که قرار شد برای آزمایش و عمل منتقل بشه بیمارستان لاله. و خلاصه اونجا بود که مشکل بابابزرگم رو فهمیدن.
خوابگاه بودم که مادرم زنگ زد و گفت که دکترها تو عکسا دیدن که بین مهرههای ستون فقرات بابابزرگم یه تودهی نسبتاً بزرگ وجود داره و عصب پاش رو از بین برده و مهره هاش رو جابجا کرده؛ و بهاحتمال خیلی قوی هم این یه تودهی سرطانیه!
نمیدونید وقتی فهمیدم تو بدن بابابزرگم تومور پیدا کردن چه حالی شده بودم. آخه این بابابزرگم کسیِ که سرپرستی دختردایی یتیمم رو به عهده داره. نمیدونم یادتون میآد یا نه اون تصادف چند سال پیش داییم رو که تو وبلاگ قبلی ماجراش رو گفتم. این دختردایی م حالا که نه پدر داره و نه مادر و نه خواهر و نه برادر امیدش تنها به همین پدربزرگ بود که اون هم...
دیوونه شده بودم. بیاختیار میزدم زیر گریه. تا چهرهی دوستداشتنی بابابزرگم رو جلوی چشمام تصور میکردم یه بغض سنگین گلوم رو میگرفت. اون هفته موندم خوابگاه و اصلاً نرفتم خونه. میدونستم جو خونه خیلی بد باید باشه. فردای اون روزی که خبرو دادن دیدم اصلاً نمیتونم تو خوابگاه دوام بیارم. زدم بیرون. رفتم مقبرهالشهدا شهرک محلاتی. نمیدونم رفتید یا نه؛ ولی اون بالا آرامش خاصی داره. چند ساعتی رو قبل و بعد اذان مغرب اونجا بودم و حالم خیلی بهتر شد. اصلاً من عادت دارم هر وقت دلم میگیره برم تو ارتفاع. حالم بهتر شده بود اما باز ته دلم یه غم عجیبی وجود داشت.
تقریباً یه هفتهای گذشت که دکترا نتیجهی آزمایش دوم رو مشخص کردن. تو آزمایش دوم فهمیده بودن که این توده سرطانی نیست! آزمایشات بعدی رو هم که گرفتن دیدن جای دیگه ای از بدنش اثری ازش نیست. نمیدونم میتونید حال ما رو بعد از شنیدن این متوجه بشید یا نه؟! خیلی کم یادم میآد که تو عمرم این قدر خوشحال بوده باشم. هیجان و خوشحالی عجیبی داشتم. تو چند سال اخیر اولین باری بود که این همه از زندگی لذت میبردم؛ و این همون چیزی بود که من واقعاً بهش نیاز داشتم. این که تو این دنیا خوبی و زیبایی هم وجود داره.
الان پدربزرگم تحت مداواست. خواهش میکنم برای سلامتیش دعا کنید. مخصوصاً تو این ایام.
۲. تو این ایامی که بیمارستان میرفتیم دکتره میگفت تو دو سال اخیر سرطان خیلی زیاد شده. البته نمیخوام بگم علتش فشار روحی روانی مضاعفیه که حکومت به مردم تحمیل کردهها! یا شایدم پارازیتها و امواجی که لطف میکنن میفرستن روی شبکههای از خدا بی خبر تا مبادا مردم منحرف شن! یه وقت شما هم فک نکنید که این چیزا علتشه ها! حالا...!
۳. بچهها شما هم شنیده بودین که قبلاها میگفتن مردم برزیل رو با فوتبال سرگرم کردن تا نفهمن دور و برشون تو سیاست و اجتماع چی میگذره؟! که البته بعدها دیدیم که برزیل جزء ده اقتصاد برتر جهان شد!
حالا به نظر شما چرا صدا و سیمای جمهوری اسلامی داره با این وسعت فوتبال رو پوشش میده؟!
۴. بیست و نهم خرداد؛ سالروز درگذشت دکتر علی شریعتی. چیزی که فقط تو بعضی تقویمها میتونید پیداش کنید. من میگم آقا جون کلاً اسم این بنده خدا رو از تقویم هم حذف کنید تا خیالتون راحت بشه دیگه!
تف به معرفتتون. یادتون رفته چه زحمتی کشید تا حکومت شاه رو سرنگون کنه؟!
راستی شما خبر رو شنیدید که برای دفن جنازهی استاد کسایی، بزرگترین استاد نی ایران، چه شرطهایی گذاشتن؟! دفن شبانه! تو زندگی نامه استاد می خوندم که بعد از انقلاب از صدا و سیما برکنار و حقوقش رو قطع کرده بودن! اینه رفتار یک حکومت ظاهراً اسلامی با بزرگان هنرش!
۵. امتحانا هم خلاصه تموم شد. باور کنید ده سال پیر شدم تا این امتحانا تموم بشن. من نمیدونم کی گفته دانشگاه قیف برعکسه. برای ما که قیف دو سر تنگه!
۶. دوباره تابستون رسید و هزار و یک برنامه کوتاهمدت و بلندمدت! خدا کنه اینیکی تابستون مثل تابستونای قبلی نباشه که به هیچکدومشون نرسیدیم!
انتخاباتی دیگر نیز گذشت و آزمونی دیگر به پایان رسید. آزمونی که خود بیشتر آموزش بخش بود تا آموزش سنج. آمارها میگویند مشارکت مردمی در این انتخابات نسبت به انتخابات مشابه پیشین بیشتر از ۱۰ درصد افزایش داشته است. حال آن که فشارهای اقتصادی، فرهنگی، روانی و اجتماعی بر روی مردم، بسیار بیشتر از ۱۰ درصد نسبت به چهار سال پیش افزایش یافته. و چه درسی بزرگ تر از این؟!
حال بگذارید چند آموزه را که از این آموزگارِ انتخابات آموختم بازگو کنم.
درس اول
شرم بر خسروانی که این گونه مردمانی را پادشاهی میکنند، ولی همچنان استوارانه در کژراههها قدم برمیدارند. شرم بر حکّامی که چنین صبور مردمانی را حکمرانی میکنند ولی روز به روز حصارهای کاخهایشان را محکمتر میسازند تا مبادا دست های بیرمق رعیت بینوا، به اتاقهای گرم و راحتشان برسد.
شرم باد بر شما شاهان!
درس دوم
بلندگویی خواهم ساختن که صدایش گوش فلک را کر کند .بلندگویی میخواهم که پشت آن با فریادِ برائت خویش، ترس را بر تار و پود بدخواهان اجنبی بیفکنم. بگویم که آهای! نامردمان غربی و شرقی! دست آلودهیتان را از سر این بیچاره مردمان بردارید. بگذارید که اندکی نفس بکشند. تو را به خدا بگذارید که ما، خود دردهای بیشمارمان را چاره کنیم.
صدای منحوستان را از گوشهایمان بیرون کنید تا بتوانیم بانگ عدالت و آزادی را بشنویم. آری! شما خود مانعی بزرگ برای رسیدن ما به آرمانها هستید. مردمان پر احساس این سرزمین هر هنگام که صدای پلیدتان را از برون میشنوند، به سوی گرگهای درون پناه میبرند.
و چه مثل شیرینی ست مثل چاله و چاه! مردم کمبصیرت این سرزمین آریایی بین چالهی درون و چاه برون، همواره چاله را برگزیده اند؛ ولی من همچنان غرق در این سوألم که آیا مگر همواره باید در انتخاب میان چاله و چاه عمر گذراند؟! آخر مگر آسمانی وجود ندارد؟! بصیرتها آسمان را نشان میدهند؛ اما دریغ از این ملت که نهایت بصیرتشان تمایز دادن میان چاله و چاه است!
درس سوم
باز هم مانند قبل ناامید میشوم. ناامید از دیدن نور آسمان. یاد دیروز میافتم که چه خوشحال و مسرور، نالهی اعتراض مردمی را میشنیدم که گویی پس از مدتها از خواب برخاستهاند. گویی "سلامات را نمیخواهند پاسخ داد" ها به زودی فراموش خواهند شد. من خود میشنیدم نالههای دردناک و جانگداز بینوایان سرزمینمان را! اما صد حیف که امروز همهی خوشحالیهایم به درد مبدل شد؛ درد بزرگ ناامیدی.
و اکنون میخواهم با صدای بلند فریاد بزنم که:
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات...
+ باید یه دست مریزاد درست و حسابی به جمهوری اسلامی گفت! به خاطر این که بعد از سی و سه سال تونست زندگی مردم رو هم تو جنبه های مادی و هم تو جنبههای معنوی دگرگون و غنی بکنه و همهی فشارهایی رو که مردم بدبخت تو زمان شاه تحمل کردن، جبران کنه. مجدد میگم! هم تو جنبههای مادی و هم تو جنبههای معنوی!!!
++ امسال اولین سالی بود که اصلا حس و حال رفتن به نمایشگاه و خرید کتاب نبود! من خودم هر سال، سه چهار دفعه با هزار ذوق و شوق می رفتم تمااااام غرفه های نمایشگاه رو زیر و رو میکردم و کلی کتاب میخریدم! اما امسال حتی یه دونه کتاب هم نخریدم. دیگه دارم باور میکنم که اشتیاق و لذت هام روز به روز و سال به سال داره کمتر و کمتر میشه. دیگه کم کم باید عین پیرمرد پیرزنها فقط به آخرتم فک کنم. آخه امیدم به این دنیا داره آخرین نفسهاش رو میکشه.