اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه
اندیشه بان

اندیشه بان

جایی برای پاسداری از اندیشه

پیشنهاد / آذرماه ۱۳۹۱

۱. نام ترانه: آلونک

خواننده: شاهرخ

ترانه سرا: شهرام وفایی

آهنگساز: محمد شمس

تنظیم کننده: محمد شمس

لینک دانلود


۲. نام ترانه: پرواز

خواننده: سیاوش قمیشی

ترانه سرا: شایان جعفرنژاد

آهنگساز: سیاوش قمیشی

تنظیم کننده: خشایار احمدیه

لینک دانلود


گم‌شده

شب‌هنگام است و هوا تاریک و سرد. باد وحشی سیلی‌های خود را محکم بر سر و صورتم می‌زند و شکنجه‌ام می‌کند. قدم می‌زنم در کوچه‌ها. تنهای تنها...

تنم؛ می‌کشانم تن خسته و نیمه‌جانم را در این کوچه‌پس‌کوچه‌ها. نای رفتن ندارم.

فکرم؛ فکرم لحظه‌ای آرام نمی‌نشیند. چون اسب سرکش و چموشی بر در و دیوار مغزم می‌تازد و آن را تا مرز نابودی می‌کشاند.

روحم؛ روحم چنان غبارآلود شده که دیگر حتی نمی‌تواند فرق میان سیاهی و سپیدی را دریابد. می‌ترسم این غبارها آخر کورش کند.

قدم‌به‌قدم بیشتر در دل تاریکی و خستگی فرومی‌روم و بیشتر به سکوت اجازه‌ی جولان در تار و پودم را می‌دهم...

ناگه آوایی شیرین، سکوتم را می‌پوشاند. صدای زیبا و دل‌نشینی ست 

"حسین آرام جانم...حسین روح و روانم..."

یک لحظه تمام خستگی‌ها و تباهی‌ها را از یاد می‌برم. تمام وجودم یکپارچه شعر را زمزمه می‌کند. آه که چقدر دلم برای محرم تنگ شده است.

هزار امید می‌بندم به این ماه و به صاحب آن. دوای دردهای بی‌شمارم را پناه بردن به آغوش کسی می‌بینم که چون کوه محکم است و چون مادر مهربان! چه آرزوی شیرینی ست حتی لحظه‌ای گم‌شدن در آغوش او. گریستن بر شانه‌های او. تنها خیالش هم برایم کافی ست تا از تن نیمه‌جانم کوهی بسازم برای تحمل درد.

خدایا شکرت که هرسال با محرم و رمضانت، به یادم می‌آوری گمشده‌هایم را. گمشده‌هایی که دیگر فراموششان کرده‌ام. آوای حسین، دوباره به یادم می‌اندازد گریه و زاری و توبه و معنویت را. به یادم می‌آورد که چقدر غرق این بازی شده‌ام و چه ارزش‌هایی را باخته‌ام. معنویت و آرامش مدت‌هاست که از سرزمین دل من کوچ کرده‌اند.

عهد می‌بندم با خود تا در این ماه عزیز آن‌قدر اشک بریزم و آن‌قدر دل خود را بسوزانم تا خدایم را دریابم. تا دست مهربانش را بالای سرم حس کنم. مهم نیست فاصله‌ی من با او چقدر است. مهم اراده‌ای ست که در من شعله گرفته.

روزهای عزاداری فرامی‌رسد. بندهای کفشم را محکم‌تر می‌بندم. عزم سفر می‌کنم. می‌خواهم بروم که صدایی شیطانی مرا بازمی‌دارد از رفتن. اندکی درنگ می‌کنم تا شرّش را کم کنم. بدجور آزارم می‌دهد.

"آب را بر حسین نبسته بودند. حسین تشنه نبود. حسین برای مال دنیا جنگید. جنگ حسین با یزید بر سر دختری زیباروی بود..."

بس است دیگر! صدای منحوستان پرده‌های گوشم را دریده. ببرّید زبان گزنده و وحشی‌تان را. چه می‌گویید؟ این چه نارواهایی ست که به این ابَرمرد تاریخ نسبت می‌دهید؟!

بغضی سنگین راه نفسم را می‌بندد. می‌بینم غیرت و شرافت را که زیر دست و پای این حرامیان لگدمال می‌شود. این صدای نحس، توان رفتنم را گرفته. چنان ضربه خوردم از این بی‌شرافتی که دیگر نای بلند شدن ندارم.

اندکی صبر می‌کنم و توانم را دوباره بازمی‌یابم. راه می‌افتم و می‌روم. چند قدمی بیشتر نرفته‌ام که دوباره صدایی مزاحمم می‌شود. این بار صدا، نه صدای دشمنان، که صدای حماقت و ریای دوستان است. صدای طبل‌هایی عظیم است که صدای بلندشان به خاطر پوکی و پوچی درونشان است. چه شباهت عجیبی ست میان طبل و یاران طبل! هر دو صدایشان بلند است و درونشان پوک! صدای عربده‌ها و نعره‌هایی را می‌شنوم که ذره‌ای رنگ حقیقت و راستی ندارند. همه‌ی شان ظاهرسازی‌های مضحکی ست که تنها برای جلب‌توجه نمایان می‌شود. من می‌شناسم آن پسران زنجیرزن را! می‌شناسم آن دخترها و زنانی را که پا به پای دسته‌ی عزاداری مولا می‌روند. می‌شناسم آن مردی را که پیشانی‌اش پینه‌بسته و گل به سر دارد. آن‌ها را می‌شناسم. اما آنان اینجا چه می‌کنند؟! مگر همین‌ها نبودند که "زندگی با ذلت"شان را هرگز با "مرگ با عزت" عوض نمی‌کردند؟ پس چرا برای حسینی سینه می‌زنند و گریه می‌کنند که عزیز مرد؟!

و دوباره فرومی‌ریزم...

حماقت‌ها و دورویی‌های دوست، در کنار مغلطه‌ها و وسوسه‌های دشمن مرا از رفتن بازمی‌دارد. زمان زیادی طول می‌کشد تا دوباره به خود بیایم. انگار سال‌هاست در بی‌هوشی به سر می‌برم.

برای بار آخر عزم رفتن می‌کنم. آخر من نیاز دارم به این ماه و عزایش. هزاران امید بسته‌ام به مولایم تا دردهای بی‌درمانم را شفا دهد. نمی‌خواهم به خاطر مشتی حرامی و نادان این فرصت را ازخود بگیرم. خدایا شر این اهریمنان را از من دور کن...

وارد مجلس می‌شوم. هوا گرفته است. ریا و حماقت چنان فضا را پر کرده که حتی مجال نفس کشیدن را از من می‌گیرد. آرام نگاه می‌کنم. می‌بینم "میان‌داران"ی را که لباس از تن بیرون کرده‌اند و صداهای نکره‌ی شان را بلند. چنان پای بر زمین می‌کوبند که فکر می‌کنی زلزله آمده. بر جای بلندی هم ایستاده‌اند. به مردمِ سینه‌زن می‌نگرم. همه چشم به این موجودات غریب دوخته‌اند و تمام توجهشان به آن‌هاست. توجهی که باید به‌سوی حسین باشد.

مرا به یاد رقاصان می‌اندازند. مداح می‌خواند و چقدر آشنا می‌خواند. نوای مداحی‌اش، نوای همان ترانه‌هایی ست که هرروز در کوچه و خیابان می‌شنوم. خنده‌ام می‌گیرد! خنده‌ای تلخ. و حزن‌آلود. هه! اصلاً من برای چه به اینجا آمده‌ام؟! چرا مانند شب‌های قبل در خانه نمانده‌ام و روزنامه به دست، روی مبل به خواب نرفته‌ام؟! اصلاً ولش کن! بگذار بروم و به زندگی‌ام برسم. بروم و خود فکری برای دردهای بی‌شمارم بکنم.

نیمه‌شب است و در کوچه‌ها تنم را به همراه خود می‌کشانم. ذهنم آشوب است و روحم ویران! سکوت تمام وجودم را در آغوش گرفته.

صدایی برمی‌خیزد و سکوت را از من می‌دزدد.

"حسین آرام جانم...حسین روح و روانم..."

آه چقدر این صحنه‌ها برایم آشناست! آری! همین یک سال پیش بود که همه‌ی این‌ها برایم اتفاق افتاده بود. همین پارسال بود که دنبال یافتن گمشده‌هایم به مجالس عزای حسین رفته بودم. برای درمان دردهایم به سویش دست یاری دراز کرده بودم! اما...

و چه امای تلخی...

سال‌ها از پی هم آمدند و رفتند. اما افسوس که من همچنان گمشده‌ام را نیافته‌ام.هم‌چنان درمان دردهایم را نیافته‌ام...

 



این متن اگرچه ممکنه در ظاهر مطلق باشه ولی خواهش می‌کنم شما برداشت نسبی ازش داشته باشید. من به خودم جرئت نمی‌دم که به عزادارهای امام توهین کنم اما چه کنم که دلم خیلی خونه. اگر این حرفا رو نمی‌زدم تا همیشه زخمش رو دلم می موند.

 

++ قربونت امام حسین که تا صدای شکایتم رو شنیدی به دادم رسیدی...

 

+++ نشد برای ماه آبان پیشنهادم رو خدمتتون عرض کنم. ولی اینجا میگم. پیشنهاد می‌کنم تو هر ماه محرم و رمضان خیلی جدی تصمیم بگیریم یکی دو تا از گناه‌های کبیره رو ترک کنیم. این‌جوری بعد چند سال دیگه گناه بزرگی تو رفتارمون نداریم. همین برای سعادتمندی ما کافیه. تو ادامه مطلب لیست گناهان کبیره رو آوردم...  

ادامه مطلب ...